سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بدون شرح

 

 

 

 

رامین و مهناز خیلی هم دیگرو دوست داشتن آخه 4 ماه که با هم عقد کردن و دیگه نزدیکای ازدواجشون بود. قرار بود هفته ی دیگه ازدواج کنن.اون روز رامین و مهناز با هم رفته بودن پارک هوا خوری که به طرز کاملا اتفاقی رامین یکی از دوستای قدیم شو دید. مهران (دوست رامین) و نرگس (همسر مهران) کلی با رامین و مهناز گرم گرفتن. یوقت مهران رامین وکنار کشید و بهش گفت خیلی خوشحالم که داری ازدواج می کنی ولی باید یه مطلبی رو راجع به همسرت بهت بگم. رامین کنجکاو شد گفت زود بگو .از اون ور هم نرگس همین حرف ها رو به مهناز گفت. مهران به رامین گفت می دونی که مهناز قبلا نامزد داشته. یهو رامین رنگش پرید. گفت اصلا به من نگفته بود. دیگه آدم به کی می تونه اعتماد کنه نرگسم به مهناز گفت می دونستی شوهرت قبلا دودی بوده. مهنازم دقیقا مثل رامین ناراحت و عصبانی شد. وقتی دوباره برگشتن پیش هم مهران و نرگس از اونا خداحافظی کردن و رفتن.رامین و مهنازم که نمی خواستن ریخت هم دیگرم ببینن همه چیزو بهم زدن و به همین راحتی اون همه عشق و علاقه خراب شد.همین که رامین اومد از پارک بره بیرون مهران و دید (مهران منتظرش بود). مهنازم نرگس و دید (نرگسم منتظر مهنار بود) مهران به رامین گفت بهم زدی؟ آره؟ رامین گفت حوصله ندارم مهران گفت همه ی چیزایی که بهت گفتم دروغ بود. رامین گفت الان داری به خاطر من دروغ می گی. مهران گفت نامزد داشتن مهناز همون قدر دروغ بود که معتاد بودن تو دروغ بود. رامین گفت من معتاد بودم؟ کی گفته؟ مهران گفت نرکس به مهناز گفته اینا همش یه بازی بود ما فقط می خواستیم بهتون بگیم که از الان تا آخره عمر از این حرفا زیاد می شنوید. این شمایید که باید به این حرفا اعتنایی نکنید و واقعا به هم اعتماد داشته باشید. من و نرگس 4 سال از بهترین روزهای عمرمون و سر همین حرفا از دست دادیم رامین و مهناز برگشتن پیش هم و با یه نگاه باز تر رفتن تا با هم تو آسمون زندگی پرواز کنن.  


چهارشنبه 86/8/30 | 7:29 عصر | نیما حسینی | نظر

 

 

 

گویند لقمان نزد خواجه ای غلامی می کرد. وقت کشت محصول خواجه به او گفت در این زمین گندم بکار

لقمان در تمام ان زمین جو کاشت.

 وقت برداشت محصول خواجه بر سر زمین آمد و دید تمام زمین جو روییده  به لقمان گفت مگر تو را نگفتم

در این زمین گندم بکار؟!

لقمان گفت::پنداشتم اگر جو بکارم  گندم سبز شود .

خواجه گفت: تو نمی دانی اگرجو بکاری گندم سبز نمی شود

لقمان گفت: ای خواجه تو نمی دانی حال که در این دنیا معصیت می کنی در آن دنیا بهشت برداشت نمی کنی

خواجه شرمنده شد. از گناهانش توبه کرد و لقمان را آزاد

 

ای کاش همیشه به فکر برداشت آخرتمان باشیم.


جمعه 86/8/25 | 12:44 صبح | نیما حسینی | نظر

نمایش تصویر در وضیعت عادی

السلام علیک یا اباصالح المهدی

آقا جان ای همه وجودم بفدات.

افتاب یه جمعه دیگه غروب کرد و چشم های من هنوز تاریکه ای آفتاب من کی روشنم می کنی.

یه چیزی و خوب می دونم که چشم های من لیاقت با نور تو روشن شدن و ندارن ولی ای یار بی یاران اگه بخوای به امید لیاقت من بمونی اون لحظه زیبا هیچ وقت نمیاد.

ای اقیانوس بی کران به کوچیکیه قطره نگاه نکن و اونو بپذیر

 دلتنگم و دیدار تو درمان من است      بی رنگ رخت زمانه زندان من است 


جمعه 86/8/18 | 10:31 عصر | نیما حسینی | نظر

سلام .

من تازه به جمعه وب نویسا پیوستم به قول معروف تازه کارم.ولی عیب نداره زود راه می یوفتم.

الانم اینو نوشتم تا تا هفته دیگه وبم خالی نمونه تا انشالا بعدا کاملش کنم.

دیگه از یه دانشجویی که فردا از 600 تا لغت تافل امتحان داره انتظار نداشته باشید بیشتر بنویسه.


جمعه 86/8/18 | 9:10 عصر | نیما حسینی | نظر
<      1   2      
درباره وبلاگ

آخرین مطالب
آرشیو مطالب
امکانات وب